داستان شماره 1
قطار شماره 123
قطار به آرامی شروع به حرکت می کند ..ایستگاه اول واگن های آبی با یک خط سبز به شماره123...
رد می شود رد می شود رد می شود..نرده های آبی.چندبچه.گربه ای که می لنگد...بچه ها برای مسافران
زبان درازی می کنند.کوپه32-پسری جوان شصتش را به آنها نشان می دهد.کوپه32-پیرمردی در حال حل کردن
جدول روزنامه تاریخ گذشته ای است که همان پسر به او داده.گربه ای که می لنگید اسیر دست بچه ها شد وبه
بدترین وضع ممکن با حداقل امکانات کشته شد.در واگن 10انتهای سالن تو دستشویی پسر بچه ای گیر کرده است.کوپه32
-مادر در حال پوست کردن نارنگی و دادن سیب به پسربزرگش و پدرش است .با راهنمایی فروشنده کیک و کلوچه و ساندیس
کوپه 28 پسر بچه از داخل دستشویی نجات پیدا می کند .پسر عصبانی ..راننده قطار عصبانی .قطار .قطار.قطار می ایستد...
بعضی ها سرشان را از پنجره بیرون آوردن ..و خیلی ها با همهمه خود همان کار را کمی بی حوصله تر انجام می دهند.
پیرمرد کوپه 32انگار نه انگار که ممکن اتفاقی افتاده باشد در حال حل کردن جدول و خوردن نارنگیست .چادر مشکی
قرمز .موهای مشکی سفید.کنسرو له شده ی ماهی.چشمان وحشت زده و دمی که کنده شده و گوشه ی ریلی افتاده است.
قطار ایستاده پیرزن روی ریل افتاده.پسر بچه در دستشویی گیر افتاده بود..عصبانی بود صدایش به جایی نمی رسید
فقط گوش می داد به حرف فروشنده..فروشنده صدایش را نمی شنید .پیرزنی عکسش در گوشه ای از خانه به دیوار زده شده است.
کدام خانه -همان خانه ای که روبه روی نرده های آبی جنب بقالی کوچکی سالیان سالست که هست و قطار هایی که از آنجا رد
می شدند و رد می شوند و رد خواهند شد ..بقالی کوچک زاده.راننده قطار با افسر انتظامی گشت داخلی موضوع را گزارش می دهند
عده ای جمع شده اند پیرزن را شناسایی می کنند.حسن پیراهنش را می تکاند موگربه به داخل چاه دستشویی می رود غذا آبگوشت
دارند.قطار حرکت می کند در کوپه 32بسته است .آمبولانس از قطار و قطار از آمبولانس دور می شوند .ساعت 3 حسن در پشت
آشپزخانه را باز می کند و روی صندلی پشت میز آهنی می نشیند بقالی کوچک زاده باز است.قطار به ایستگاه می رسد و بعد از
کمی توقف دوباره حرکت می کند.فروشنده کوپه 28کتابی بدست دارد و صفحه هفتاد و پنج آن را می خواند ..((من احمقم!))من
به معنی لغاتی که ادا می کردم متوجه نبودم فقط از ارتعاش صدای خودم در هوا تفریح می کردم .شاید برای رفع تنهایی با سایه
خودم حرف می زدم .هفتاد و شش صفحه را چند سفر است که از نو می خواند و خیلی سفرها باید تا بخواند و تمامش کند.
یک روستا با فاصله از ایستگاه از همان شهر توابع نام همان تابلو ..پسر و دختر جوانی و عده ای که آنها را دوره کرده و با
کف زدن و تنبکو فلوت خوشحالی می کنند .عده ای از همان شهر و عده ای از همان روستا دور هم جمع شده اند .پسر
جوانی کنار تابلو ایستاده است و به کارت سفیدی نگاه می کند که با خطوط سیاه اسم دونفر را روی خودش یدک می کشد
فکر زندگی رفتن و مردن و قطاری که به سرعت از تمام زندگی ای که در جریان است رد می شود.قطار می رودو
می رودو می رود؟تا به آخرین ایستگاهش برسد .ایستگاه آخر واگن های آبی با یک خط سبز به شماره 123و قطاری که
بزودی به سرجای اولش باز خواهد گشت.
قطار شماره 123-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
1388
قطار شماره123
داستان شماره2
قطار به آرامی شروع به حرکت می کند..ایستگاه اول واگن های آبی با یک خط سبز به شماره123...
رد می شود رد می شود رد می شود..نرده های آبی.پیرمردی در حال دست تکان دادن است.پوست نارنگی
.مقداری آب یخ..پیرمرد صورتش را می گیرد و به زمین می افتد.کوپه14-چند جوان موتراشیده با کلاه های
هم رنگ یکی دفترچه سفید رنگی را نگاه می کند اون یکی که موهاش چند نمره بالاتره به نشان روی آستینش
نگاه می کند و کتابی بدست دارد که فقط یک صفحه ی آن را می خواند همان عکسی که بین صفحه 45و 46
قرار داده است.روی صورتش چند لک دارد مدام دهنش می جنبد ..تخمه آفتابگردان.بادام خاکی. خیلی لاغر
و قد کوتاه رو آستینش یک خط داره حسابی مشغول خواندن کتاب عاشق فلسفه.فقط چند دقیقه سکوت و دوباره
همهمه خاطره..جک .پیرمردبه کمک چند لباس آبی به داخل سالن برده شد بعد از خوردن یک لیوان آب حالش
سرجایش آمد در واگن 3..انتهای سالن مردی کنار پنجره ایستاده و سیگار می کشد.کوپه18-فروشنده با سبیلهای پت
پهنش ور می رود زنی جوان از کنار مردی که در انتهای سالن ایستاده رد می شود.بفرما سیگار تنها تکه ای است که
زن به مرد می اندازد ..فروشنده که دم در کوپه اش ایستاده به طرف مرد می رودو در مقابل زن یقه مرد را می گیرد
و درگیری پیش می آید سیگارش می افتد با دخالت چندنفر از هم سوا می شوند بعد از رد و بدل شدن چند بدو بیراه
مرد فروشنده یواشکی به زن چشمکی می زند .زن تا رسیدن به ایستگاه اول چند بار پارچ آب را به کوپه 18 می آورد
و برمی گردد و در انتهای سالن طی همین چند دفه سری هم به دستشویی می زند و پارچ را چپه به کوپه اش می برد.
دختری جوان در جایی دورتر از اینجا ساعت 4قرار دارد ..اتومبیل پراید .مردی که موهایش بلند است.یک شاخه گل رز..
آبمیوه .پارک و برگشت به خانه..حرف های مادرش را گوش می دهد می داند که باید یکسال بیشتر صبر کند تا صاحب
عکسی که زیر فرش است برگردد.موبایل زن زنگ می زند پارچ دیگر دستش نیست و خالی سرجایش است پدرش است
ماجرای نارنگی و آبی که به صورتش خورده را تعریف می کند و سفارش می کند که زیاد پیش مادرش نماند و گول
حرف هایش را نخورد و چند فحش جور و واجور هم با لقب مرتیکه به کسی می دهد که حتی یک بار هم ندیده اش و دخترش
را سفارش می کند که مواظب آن مرتیکه نام باشد .شب فرا رسیده است.وقت شام است ..کوپه 18-فروشنده دو پرس غذا گرفته
است و به جای خوردن غذا در رستوران قطار می رود تا در کوپه ای همین نزدیکی ها شامش را بخورد .کوپه 14-ضیافت شام
.گروه بی موها و چند لاخ شوید بیشترها دور هم حلقه زدن و مشغول تقسیم غذاهای سفارشی خانه و آشپزخانه مادر هستن از کتلت
و کوکوسبزی تا اسفناج در بساط ضیافت شام پیدا است و یک نوشابه خانواده.قطار می رودو می رودو می رود؟تا به آخرین ایستگاهش
برسد.کوله ها آماده کنار در کوپه روی هم چیده شده اند.قطار به آرامی می ایستد ..ایستگاه آخر واگن های آبی با یک خط سبز به شماره
123..و مسافرانی که می روند تا در شلوغی شهری بزرگ گم شوند و قطار شماره 123که بزودی به سر جای اولش باز خواهد گشت.
قطار شماره 123-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
1388
بنام خداوند بخشنده ومهربان
(از اینجا که من میبینم)
دور میدانی که تمام بلوار رو پیش روم میزاشت ایستاده بودم، انگاری که سالها بود که گم شده بودم.
حرفها رو میشنیدم و صدای بوق های ممتد تاکسی ای که داشت با بوق مسافر رو قبل از اینکه بخواد مسیرش رو بفهمه سوار میکرد.همه ی اتفاقات ساده پیرامونم داشت خیلی عادی اتفاق می افتاد.ولی حضور خودم رو اونجا احساس نمیکردم،آدمها از کنارم میگذشتند،گاهی آرام و گاهی کمی تند و خیلی تندتر همه در پی هم میرفتن.چراغ زرد ، چشمک زدن چراغ راهنما و اتومبیل سفید رنگ پارک کرده در کنار توقف ممنوع.پسری تخمه هایش را از جیب شلوار پارچه ای مشکی اش در می آورد،بعضی موقعا دانه دانه میشکند و بعضی وقتا مشتی تخمه را میجود و دوچرخه ای که لاستیکش متوقف شده در رکاب نیمه بالا و پائین پسری که دلش کمی آرامش میخواهد با نگاه هایش و تخمه خوردنش معلوم میشود که از خانه اشان در همان اطراف و کوچه ها بزور خودش را رسانده به سر چهارراه تا کمی تفریح کند.سفری که برای او بسیار جذاب است، نگاه هایی که با کنجکاوی تمام مغازه ها را میپاید جگرفروشی و سوزاندن چند دانه تکه ریز شده چربی و بلند شدن بوی آن.و مغازه قهوه خانه کوچکی با چراغ قدیمی لاستیکی که دور خورده ومهتابی شده برای دادن نور و ظرف های تخم مرغ و املت و چای.اتومبیل توقف کرده در مقابل تابلوی پارک ممنوع ،به شکل بسیار ساده ای جریمه شد و راننده ای مدام سرش را در جوی آب میبرد و بالا میاورد سرش را با دیدن پلیس و برگ جریمه یدفه حالش خوب شد و با سرعت هر چه تمامتر با دویدن از روی مانع های چیده شده در پیاده رو خودش را به خط جریمه رساند و برگه ای را برای برنده شدنش در این مسابقه دریافت کرد و اشک شوق از برنده شدنش ،انگار که دلش میخواست همانجا به ایستد و چند دقیقه به حالت رقص برگه را به همه نشان بدهد که دیگر بالا و پایین کنار جوی آب نشیند و بیاورد هیچی را بالا و فکرش که قرار بوده مسموم شود را فراموش کند.بعد از فاصله گرفتن مطمئن از پلیس از کنار پسرک رد میشود و چند انتقاد سیاسی اجتماعی را به حالت بسیار مودبانه و گفتمانی با پسرک رد و بدل میکند، آنقدر که لپ های پسرک سرخ میشود و قرمز از این فعل و انفعال مجانی و اینکه دیگر لازم نیست با تمام قوا پا بزند و نرسیده به بن بست دو دسته ترمز کند تا استرس سرعت ،حال تمام شهربازی های نرفته اش را به او بدهد.و اتومبیلی که دیگر کنار تابلوی توقف ممنوع نیست.پسرک با دوچرخه اش کم کم آرام آرام نیم پا نیم پا خودش را به در قهوه خانه میرساند و مستقیم زل میزند به چشم مردی که دارد یک ظرف نیمرو را با چای میخورد آنقدر خیره میشود که مرد کله اش را به سمت دیگری میچرخاند. نا امید از مرد نیمرو خور به سمت جوانی نگاهش را میبرد که دارد یه ظرف املت ربی را با واژه ی املت با گوجه بدون گوجه میزند پشت سر هم لقمه بر اندام 40 کیلویی اش و نگاهی که اصلا از ظرف برداشته نمیشود تا به پسر بیفتد و ته ظرفی که دارد کنده میشود از اسکی نان در تمام شدن ها انگار پسر لاغر اندام علاقه شدیدی به رقص نان و باله در ته ظرف دارد.
پسرک دوچرخه بدست پس از نا امید شدن از تک تک مشتری ها و فن نگاه فیتیله پیچ کن لقمه ای و حتی ظرفی دست در جیبش میکند و یدفه بیرون میکشد دویست تومانی مچاله شده اش را آنقدر که هیچکس نگاهش نمیکند.ولی در برابر خودش این کارش مثل در آوردن اسلحه برای دوئل میماند،دوئلی سخت در برابر منویی که با پول او رقابت میکند.
آرام آرام به سمت کافه چی حرکت میکند آرمشی قبل از طوفان نگاه های کافه چی،پیرمرد کافه چی تند تند چای میریزد و تخم مرغ میشکند و نیمرو میکند،یه ظرف کوچک رب و یه قندان اختصاصی نیمه پر و دسته های اسکناس هزار تومانی در جیب پیراهنش دسته هایی که همشان در هم پیچیده با کشی به حالت جمع در آمده اند برای تفریق آخر شب.پسر آرام آرام دویست تومانی را به پیرمرد نشان میدهد و پیرمرد که کم کم متوجه حضور پسر میشود و پول او و گرفتن پول و دادن یه آدامس از روی میز قدیمی اش پسرک فقط نگاه میکند.نگاهی به ظرف های نیمرو و املت و دیزی هایی که دارند برای نهار ظهر مشتری ها آماده میشوند و چند جعبه دوغ آبعلی شیشه ای که در حال چیدن توسط شاگرد مغازه به بهترین شکل ممکن چیدمان در حال انجام شدن است.
وقتی دقیق میشوم دیگر خبری از پسرک نیست و دوچرخه ای که انگار آب شده است در کوچه پس کوچه های پنهان از دید من.کمی راه میروم و دیدم را به آن سمت چهارراه میدهم سمت های مختلف اصلی ها و فرعی ها چهارراه و اتومبیل ها، کوچه های پنهان و آشکار تا نصفه.
پیرمردی با یه کیف و کلی پوشه در دست دارد به داخل کتابفروشی گوشه میدان اول خیابان روبروی آبمیوه فروشی میشود و زنی که از دیدن کتابهای پشت ویترین سیر نشده داخل مغازه میشود داخل همان خیابان دعوایی سر پارک کردن خودرو به راه افتاده است.لگد های پشت سرهم به سپر پراید و چند مشت از طرف صاحب خودروی مقابل یعنی سمند برای جبران خسارت های احتمالی و هجوم کسبه برای دیدن دعوا و شاگردانی که مجبور به ایستادن و دیدن از راه دور میشوند بعضی ها جدا میکنند و بعضی ها نگاه میکنند و بعضی ها تحلیل میکنند مسائل اجتماعی و توقف و پارک کردن را، و پایان دعوا با حضور یه ریش سفید بدون کروکی و اورژانس و رفتن همان پیرمرد آهسته به گوشه ی دیوار.
می نشیند و جعبه ی قرصی را در میاورد و مدام دهنش و فک هایش را به هم میفشارد و یه لیوان آب که بچه ای آن را به او میدهد.با دیدن همان پسر بچه لبخندی ناخودآگاه بر لبم مینشیند انگار از کوچه پس کوچه ها دوباره در آمده و دوباره جلوی من ظاهر شده بود.پیرمرد لیوان آب را میگیرد و به پسر شکلاتی را میدهد.مشتری های دیزی که عمدتا از مغازه هایشان دل کنده اند به سمت قهوه خانه میروند.سرم گیج میرود آفتابی سوزان مستقیم به سرم نور افشانی میکند.
بدجور گرسنه شده ام پا میزنم تند و تند تر انگار سوار همان دوچرخه شده ام دست بر جیب میکنم و 2000تومانی را برای خرید ساندویچ کالباس به فر کار اغذیه فروشی گلها میدهم یه ساندویچ 2 نان کالباس با نوشابه ، فضای داخل مغازه حالم را بد میکند گرمایی همراه با باد پنکه ای که بیشتر گرم میکنه آدم را از بادش.
بیرون میزنم تا شاید پسر بچه را ببینم و نصف ساندویچ را به او بدهم.با دیدن او و آن صحنه حالم بد میشود و ساندویچ از دستم می افتد داخل جوی آب پسر بچه را اورژانس میبرد و دوچرخه ای که حسابی از هم پاشیده است.نزدیک میشوم دوچرخه درست در کنار خیابان روبروی قهوه خانه افتاده است.پیرمرد قهوه چی 200تومانی را به روی دوچرخه می اندازد که راننده ای میگوید به او که نندازد چون پسر بچه خوشبختانه زیاد کاریش نشده است.پیرمرد دست به آسمان میبرد و چند بار خدا رو شکر میکند و به سر کارش بر میگردد و چربی ها را داخل فریزر میکند و پشت میزش مینشیند.
من هم قدم هایم را تند و تندتر میکنم و به ساعت نگاهی میکنم ساعت پنج عصر است باید خودم را به قطار ساعت پنج و سی دقیقه برسانم و به شهرمان برگردم.
نویسنده-حسام الدین شفیعیان
اردیبهشت ماه-1394
برف زمین را سفید پوش کرده..بچه ها به دنبال آدم برفی درست کردن هستند.
قطار به آرامی شروع به حرکت می کند..هویج و کلاه بافتنی رنگو رو رفته ی سر به سر گذاشته ی سفیدی رنگی بی رنگی.دانه های ریز بی رنگ و سفیدی زمین تشنه و نیمکت آبی ایستگاه خلوت.
بچه ها با دیدن قطار به دنبال آدم برفی ها می دوند و دست تکان دادن های آرام و تند تند بچه ها.آهسته رد می شود و کم کم تند و تندتر تا دست ها آرام می گیردو بی حرکت.کوپه کوپه واگن واگن درهای باز و بسته و آدمهای بی کلام و با کلام..شور و ترش بی نمک و با نمک و دهان های پر و نیمه خالی.سمفونی مخلوط همراه با حرکت نت ها و موسیقی یکنواخت و پر صدا و کم صدای بی تاب پیچ و خم های در حال نزدیک شدن.
قطار به ایستگاه می رسد و شیشه ی بخار گرفته و مردی که با پاک کردن و دست تکان دادن اعلام موجودی می کند و کمی سیاهی بر کف دستش می ریزدو دو سوراخ را پر و خالی می کند.پیک نیک را روشن می کند و سفیدی سفت و سفیدی شل و زردی بهم آمیخته می شوند و نان آتیشی و لقمه پشت لقمه و چایی دارچین و آبنبات و دوباره بخار شیشه و سیگار بی فیلتر پر دود.
حیاط به حیاط و حیات به حیات و خاموشی و روشنی و قطاری که به سرعت از اینها به آنها و از آنجا و از اینجا می گذرد و آن به آن و این به این و ندیده شدن ها و ندیدن ها و ماکارانی سوخته ی خانه ی پلاک بی پلاک ایستگاه یکی مانده به رفتن و ایستادن.و زنی هراسان و کودکی گریان و خاموشی سوخته ی سیاه شده ی ماهیتابه ای که زیر آب بخار می شودو دود داخل آشپزخانه که از پنجره سر می کشدو و مسافری که با دست نشان می دهدو لذت می برد از این هوای پاک و دود یک خانه ی سوخته.و ایستگاه تمام شدن ها و برگرداندن یک فیلم به اولش بدون تکرار و حوادث کوچک و بزرگ به ظاهر بی اهمیت و در واقع پر از قصه و اهمیتی که دیده نمی شود مگر با قطاری به شماره 123 که در ایستگاه آخر آرام گرفته و تمام خستگیش را به هوا می فرستد و بخاری که کم کم ناپدید می شودو شب فرا می رسد.
قطار شماره 123-داستان کوتاه-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
اینجا کجاست دیگه؟
آهای شما
بله شما
بفرمائید
میخواهم درشکه سوار شوم
چی حالت خوبه عمو
حالم خوبست دیروز طبیب دید مرا و برایم نسخه پیچید
درشکه چیه
میخوای سوار مترو شی
متری کجاست
متری چیه قرصاتو با آب گلدون رفتی بالا!!!
مترو برو پایین سمت چپ
تاکسی دربست همینجا هست
در را که زد
همون که بست
ای خائن تو از نیروهای قصر دشمنی
قصر دشمن چیه داداش
چرا توهم توطئه داری
حتما تو را آن شخص پیش کرده
چه شخصی
اینجا تاکسی عمومیه
ای خائن تو با عموم خائنین همدستی
نه من با هیچکی دشمن نیستم شما صبح پاشدی سرت به لوستر نخورده
لوستر چیست
چراغ
پس آن نیزه چیست همراهت
نیزه چیه پرگاره
پر کاه پس تو کشاورزی
نه من دانش آموزم
دانش مکتب خانه میروی
نه میرم کلاس هفتم
منم میروم به نظمیه
نظمیه کجاست
پیش سرجوخه
آهام میرید کلاس درس
نه میروم آنجا تا از دزد سر گردنه شکایت نمایم
گردنه کجاست
آخر همین خاکی سرگردنه هست
اینجا آسفالته
داس داری
نه من خودکار دارم
شمشیر چی
نه شمشیر دارم پلاستیکی خونمون
اگر راست میگویی چرا جامه ات اینگونه هست
بیجامه نیست شلوار فاستونی اصله
جامه من را ببین
جامه چیه
لباستون چرا مثل روزی روزگاری هست
مگر روز روزگار چگونه هست
اتفاقن سریالش خیلی قشنگه بابامم دیده
قشون دشمن را میبینی
قشون چیه
آنجا را نگاه کن دارن به سمت ما حمله میکنن
اونا دارن از خیابون رد میشن
توهم حمله داری
گفتم تو هم از نیروهای قصر دشمنی
قلعه من آنجاست نگاه کن بالاش کلی سرباز هست
کجای دقیقان
آنجا دیگر
اونجا که هایپره
به زبان عجیبی حرف میزنی
نه من زبونم عجیب نیست زبان شما عجیبه
زبان من مگه چش هست
طبیب گفته مشکلی ندارم
طبیب !!!؟؟؟
آهام دکتر رفتید
دکمه تازه نخ زدم محکم هست
دکمه نه دکتر
من میخواهم بروم به قلعه تا برای نیروهایم دستور دهم آذوقه تهیه کنند
در کیسنت سکه داری
پول ندارم
در کیسنت بادام داری
نه من تخمه دارم
پس تو چی داری
دفتر
کفتر؟
نه من کفترباز نیستم من تو خونه کفتر ندارم
مگه کفتر را باز کردی
نامه را پس تو خواندی خائن
کفتر رو که باز نمیکنن
انگار پای کفتر نامه ای بود چه کردی آن را
پای کفتر نامه نیست که پای کفتر که نامه نداره
راست بگو کجا گذاشتی نامه را
راستی اینجا کجاست
اینجا میدان شاد هست
من میخواهم بروم قلعه خودم
قلعه نداریم که
قله هست اورست
رفتید اورست
اورست کجیه
کجیه چیه
یعنی کجه اورست
اورست کجیه
چه زبان قشنگی دارید
زبان من قشنگ نیست اصلان
زبان خودت را در آور
زبان من در نمیاد که
چون هوا آلوده هست زبانتون رو در نیارید
ممکنه گردو خاک بشینه مریض شید
من طبیب بودم گفت باید خارشتر بخوری
مگه شتر خار داره
شتر کجایه میخواهم سوار شوم
اینجا باغ وحش داره اسب داره
اسب را زین کن میخواهم بروم قصر دشمن را بگیرم
دشمن کجیه بقول شما
دشمن همه جا هست مگر نمیبینی
دشمن فرضی منظورتونه
نترسید دشمن غلط کرده بخواد حمله کنه
کی خسته هست دشمن
پس قشون دشمن خسته گشته و عقب نشینی کرده هست
نه کسی حمله نکرده راستی شما بچه همین محله اید
قلعه من اینجا نمیباشد
پس کجا میباشد
آن سمت خاکی
اینجا خاکی نیست
چشمانت را باز کن
اونجا هایپر مارکته
کنار اونم ایستگاهه
راستی تو چرا موهایت را شبیه اسب کردی
مده مد الان مد اسبیه
چرا با نخ آن را بستی
نخ چیه کش سره
البته مدرسه ما گفته بزن همشو تابستون تموم شده
رشدش خوبه
مگر پای موهایت کود میریزی
نه شامپو داروگر زرد قوطی میزنم
از اونا که ریوالدو هم میزنه
موهایت را با شمشیر میزنی
نه میرم آرایشگاه میزنه برام
موهایت را با داس میزنی
یا نکند به موهایت پوست مار میزنی
نه من به موهام گفتم شامپو میزنم
سرتو با چی میشوری
با شامپو گلرنگ
من سرم را با آب گرم و خاک میشورم
خاک تو سرتون میزنید
نه خاک خاصی هست خاک با گل های اطلسی
گاهی هم گل با ماست میزنم
پس حرف راست میزنید
ماست رو که به سر نمیزنن
کاستو بگیر ماست بگیر
من کاسه ندارم
منم میخواهم ماست فروش شوم
و در دوره گردی ماست فروشم
ماست رو که از هایپر بخرید تاریخشو هم حتما نگاه کنید
ماست فقط ماست محسننننننننننننن
راستی کجیه اینجه
من رفتم سلام برسونید
به کی
به نیروهای قلعه
کجی میری
اتوبوس اومد
بای بای
وای وای
بازگشت ما کجیه
اینجه کجیه
بازگشت ما بسوی خداست بای بای
خدا خوبه
بله من رفتم از کنار برید
چرا
خب از وسط خیابون برید بمن چه
بای بای
آهای سیاهی کیستی
چی داش با من بودی
چی گفتی
بالا چشم من ابرویه گفتی
بالا چشمت گردویه خب ابروست دیگر
نه باید بگی بالا چشمم هیچی جز چشم نیست
برو والا به سربازانم میگویم تو را بگیرن
گشت
یا خدا
داش من اهل خلاف نیستم روزی ده مرتبه میرم از دم مسجد رد میشم
بالا چشمم گردویه خوبه
تو از نیروهای دشمنی
نه من خودیم داش من خود خودیم
روزی هم سی رکعت نماز میخونم
قول دادم به ننه نکشم خط منحنی رو صورت
تو صافکاری کار میکنم فک مک میزون میکنم
اگرم فکی بالا بره پایین میارم
شما هم فکتون بالاست ها
بیام میزونش کنم
بیام
بیا بجنگیم
منو میترسونی نفله
الان حالیت میکنم
آخ آخ دستم شکست ول کن
چی قدرتی داری
تو شرکت برقی
قدرت بدنیت رو 220 ولته
خطری هستی
نه تو مثل اینکه اهل دعوایی
آدم باید با مردم خوب تا کنه
همین کارا رو میکنید فرار مغزها میشه دیگه منم میخوام برم
کجا
خونه پسر شجاع
میخندی
نه پس گریه کنم
کلاس اول بودم ردم کردن دیم بودم ولم کردن سیم دیگه گفتم نرم بیخیال کردم
راستی داش من بدخواه مدخواه داشتی عکس بده فتوکپی تحویل بگیر
بد نباش تا قلعه ترا به گمارم به دربانی
دربون چیه داش من درو نمیرونم من فقط فک کار میکنم
بالاشهر میشینی
بالا شهریا محافظ خواستی هستم لگد بزنم مشت بزنم
مگر تو یابو هستی که لگد بپرانی
تو باید فنون نیزه و شمشیر آموزی
فنی کارم صورت فک گفتم چارستون میارم پایین
صافکاری تمیز بدون خط کلی جزئی
هایپر برو ماست بگیر
اوه چه با کلاس هایپر چیه بقالی منظورته
کنارش ایستگاهه
آهام الافی اتوبوس میگی
میدان شاد هستیم
دوری ماشین گردی بچرخو میگی
چه زبان عجیبی داری
چی زبون پدری اصیل
دکتر رفتی
منظورت تعمیرگاه میزون کننده بالانس بدنه
رفتم خرج بالا در آمد کوتاه نمیصرفه نمیشه داش
پرگار داری
نه تیزی دارم کارت میاد
شمشیر
نه قمه تیزی
من دانش آموزم
منم پرفسورم تا کلاس دیم
عمو دانش آموز چیه تو پات لبه گوره
گورستان کجاست
قبر کنی
نه میخوام بروم به آنجا تا از قبر روزی روزگاری دیدن نمایم
داداش گلم روزگار جلوته
با کاکل
بعدشم از قبر آنتوان مانتوان
مانتو فروشی کار میکنی
ساسن گل میزامپلی
خودت را دست بینداز
دست انداز که زندگیمونه خاکی هم تویی
آسفالت منظورته
آسفالت چیه جاده خاکی
فرعی میانبر
من رفتم اتوبوس آمد بای بای
بای بای چیه
این سوسول بازیا چیه
من رفتم بازگشت همه بسوی خداست
چی میگی داش من بیا صافکاری داشتی در خدمتیم
بای بای
نویسنده-حسام الدین شفیعیان