حسام الدین شفیعیان-متن ادبی

دیگر بار درختی بشو اگر صدای ریشه آن تبر نیست .آن که درخت بکاشت ریشه در روح دیگری همی کند که ببار آورد زندگانی,ما سمفونی عشق را بکاشتیم و نهال های آن نوبرانه ای عاشقانه هست.زمین وسعت دلتنگی آدمهاست.شاید این قصه نوشته ای خواناست.زندگی آنقدر وسیع بود که خود را میان شاخساران آرامش گم کردیم.زندگی شهری ما بعد درون آهن زنگی.آجرک های رنگی.میان بوته ای پر از دلتنگی.

حسام الدین شفیعیان

فصل رویشی نو

پنجره را بازمیکنی و میسراید دلتنگی از فصل رویشی نو.بر پرچین خیال انگیز زندگی.پیچک مهربانی میپیچاند بر درخت ریشه از شور مهربانی.و میزداید غمها را در باور زمین.سایه ساری از گلچین سرودن زندگی در فصلی نو و برای تو میماند قصه های زمین در سراشیبی از حرفهایت.قلم بر پیکره خشک زمین جانی تازه میگیرد بر سلول های تراوش مغزی.قلب آهنگ تپیدن نو میگیرد و زمین سرد میشود از گرمای تابشی از کلمات بر ذهن انسان واژه میشود در سطر سطر دلش از شوریدگی های شور انگیز گفتن ها.پنجره را که باز میکنی.زمین حرفی نو دارد و کلمات واژه ای از سرودن.در کجای زندگی حروف را میچینی.زندگی خود حرف هائیست از سرودن برای کلماتی از گفتن ها.و واژه ها جملگانی از دلتنگی زمین میشود بر تاریخ گذشتن از عصر زندگی آجری.و قلم حرف میشود.و جمله بارش رویشی از کلمات.

رود در وسعت مهربانی به دریا

به وسعت خیال تو دریا میشوم.و در نگاه تو رودی به سمت مهربانی میشوم. در کلام تو چسمه سار نور میشوم. و با تارپودی از زندگی سوی او میشوم.زندگی فرصت یکباره ی لبخندهاست. من برای تو شکوفه ای از غزل های او میشوم. و در خیال تو آرزوی رسیدن به تمام آرزوهایت میشوم.

پیله و پروانه

نگاه میکنی پیله را تا پروانه بشوی.تو زیبا میشوی در گشودن ریختن تمام ناملایمات.از رسیدن به شکوفایی تا در خود پیله های سختی را بگشایی و به رسیدن به پروازی با زیبایی برسی.پیله هایت را باز کن تو زیبایی.

حسام الدین شفیعیان-شعر

برای درون خود دلتنگی

برون آی ای اشک چقدر بیرنگی

فغان و آه از دریچه ای بنام شور

چه شوریست غوغای درون خود پرواز

ای درد بکش بر رخ من پرده غم را

ای شادی بیدار شو وقت آفتاب هست 

رخ از نور نور از درون برون اشک

غم بخواب غم کجای قصه خوابیدی

نقطه های درون نقطه نقطه میشود

زندگی چگونه میشود

این سروده غمناک برای من

کاش جای اشک لبخند هموار بشود

نمیدانم آخر قصه هست یا نه

کاش قصه ها جور دیگر تعبیر بشوند

برای خواب من چه میگویی

من بیدارم چه میخوانی

من قطرات اشک دردهای درونم

من قصه تاریخ برونم

من غم دلتنگی خود را میدانم

جایی که زنجیره آن دلتنگیست

اینجا نقطه صفر پروازست

هوا ی زندگی ابریست

چه کسی میداند یک پنچره حرف را

چه کسی میداند روزنه درد را

چه کسی میخواند دلتنگی غم را

و چه کسی میرود درون اشک رنگین کمان زندگی را

بباران اگر باریدنیست

بسوزان اگر سوزاندنیست

بنالان اگر ناله از من غنیست

غنی زفقر درد زمین فقر درون آینه بشکستنیست

نمیدانم زندگی پله ای بود افتادن

پله ها همیشه افزودنیست

دلتنگ که میشوم درونم شعر میشود

ای شعر اگر کلمات هم برای خواندن درون غمست

بگو شاد باش کجای کهن خفتنیست

خفتن از بیداری درون برون خود قصه ای طولانیست

...

شب ماه گفتن گرفت

با ستاره خفتن گرفت

ابری که خفتن شب بود

روشنایی ماه را درون آسمان ستاره ها انشاء گرفت

بنویسان بنویسان شب از او نوشتن بنوشتن از خواندن گرفت

بادبادکی که میبرد آرزوها را

جای طلوع صبح شعر ستاره دنباله دار دگر نبود ماتم گرفت

شب بنواز از درون خود شب با تمام زیبایی اش رفتن گرفت

شب به صبح سلام دوباره میکند یا خیر

جایی که تقاطع رفتن و آمدنست

صبح هم مثال شب یا شب مثال صبح

چگونه تفسیر کنم شب را به صبح

وقتی تمام تفاسیر هم خفتن گرفت

برایم نامه بنویس شب به دست صبح بسپار

مراتع سبز دشت های باران زده یا فصل سرد زده

جایی از تاریخ ماضی بعید جایی از هجایای کشیده گلو

سمفونی شب ریتم درون شب فالش های زده

فالش های زده از کجای زندگی

گفتار از چه میخوانی کجای زندگی

چه سروده ی رفته ای دارد سروده های فالش زده ناموزون

چه دفتر نت های بد زده نه از روی دفتر چه آهنگ زده

شاید تار تار سازی را محکم لگد زده چنگ دست ضرب زده

شاید برون از خود ضرب ضرب سه تار زده تار تار را درون خود تار زده

نغمه ای را به خود پیوند زده

جای آن چوبکی را  با دست آهنگ زده

خود را بر سازش ماتم زده

درون آهنگش جای خود حرف را آهنگ زده

...

باران نهفته زیر پوستی

جایی چشمانم خوابیده جایی بیدارست

باران درون غمهایم روانست

کسی نفهمید چرا پائیز غم برگ ریزانست

آجرها درون زندگی ناپیدا هست

و سطر سطر درون من کاغذ بارانی بی باران هست

میتابد خورشید اما انگار سالهاست که درون من مهتابی  به وسعت روشنایی فردا هست

حسام الدین شفیعیان

صلح ماتم زده

شاپرک پر زده

پیانو خاک زده

غمی در دل تاک  دور تنیده از خاموشی زده

و پرچمی میان صلح باران زده

حسام الدین شفیعیان

ای فانوس شعر روشنایی

میان گرد سوزی روشنایی

میان شب نشینان گر گذر کن

ببینی فانوس هست روشنایی

به دریا از دلان دریادلی شو

میان موج دریا ساحلی شو

حسام الدین شفیعیان

تو میروی جاده میرود زندگی میرود
قصه میرود شب با تمام سکوتش میرود
من قاصدکی در دست باران میشوم
باران میرود روز میرود و غروب میرود
شعر میرود شاعر میرود قصیده میرود
تاب میخورد زمین دور گردش قلبم
قلب با تمام تپیدن خود میرود
و این یعنی خط استوای زندگی در بر زمین
نیمکره ای در درون غار تنهایی
پنچره باران زده میماند
آهن هم درون پنچره میرود
زندگی فرصت ماندنو رفتن هاست
هیچ ماندنی ماندنی نیست
هیچ رفتنی رفتنی
این سخت ترین فلسفه جدایی هاست
برای تمام آدمها رفتن میل بافتنی همیشگی هست
تنها یک خاطره میشویم
شاید آن هم برود...
حسام الدین شفیعیان

قصه نویس شهر بگو راوی آن را به خط بگو

خط به خط قصه بگو شهر را درون قصه خط روایت نو نو به نو بگو

شمع سوخت پروانه به دور آن بگشت

درون شمع نور فانوسی مثال نور شمعی درون خود بسوخت

دفتر زمین قصه های تاریخی دارد

شاید برگ قصه ما دفتر دگر دارد

شاید درون تاب زمین گفتن قصه ها بلندا و پایین دارد

جای شعر هم قصه گفتن دگر دارد

...

دریایی به وسعت خیال آرزوها

جایی در قلب تنهایی آرزوها

میان یک خواب بلند و کوتاه زندگی

جایی در برکه غروب آرزوها

حسام الدین شفیعیان

...

شاعر خواب های دلتنگی
رویاهای قصه ی دلتنگی
تواریخ تاریخ بدون سال
سالهای قصه ی دلتنگی
پنجره ی رو به شهری آهن
آهن های قصه ی دلتنگی
کارناوال شهرنشینی بوق ممتد ترمز روی کلمات
هجایای کشیده از درد دلتنگی
ماضی بعید قصه دیروزها
فعل حال قصه امروز دلتنگی
خاطرات خیس باران زده سال شمسی
قمری زدور شعر منظومه مثنوی دلتنگی
تالاب غرق شدن کلمات بی برگی
زیر سایه سار درختان تکیده از قصه بی برگی
شاعر-حسام الدین شفیعیان

...

آدم برفی آب شد برف برایش پیکره ی مهتاب شد

شب برای آدم برفی زندگی بود

خورشید برای آدم برفی ها رفتنست

فصل سرد بدون تابیدن مستقیم

فصل سرد آدم برفی ها

فصل سرد آهن برفی ها

فصل سرد مدرنیته زنگی ها

فصل سرد تنگ درون خود

سر فصل تمام قصه آدم رنگی ها

فصل سرد آدم آهنی ها

فصل سرد آدم سرما زده ها

فصل درد زمین

فصل سختی زمین

فصل قحطی نان بر گلوی خشکیده ها

فصل آدم فصل آهن فصل درون خود مردن ها

...

قدم هایت را آهسته بردار پری دریایی
به ساحل انسانها خوش آمدی
دلت را دریایی نگه دار
اینجا شهر است نه پشت دریا
قایقی اگر داری جا بگذار
عاشقانه برگرد به دریا
شهر با تمام آهنی بودنش تو را خورد خواهد کرد
شهر چراغ دارد آن هم قرمز
حسام الدین شفیعیان