باران نهفته زیر پوستی
جایی چشمانم خوابیده جایی بیدارست
باران درون غمهایم روانست
کسی نفهمید چرا پائیز غم برگ ریزانست
آجرها درون زندگی ناپیدا هست
و سطر سطر درون من کاغذ بارانی بی باران هست
میتابد خورشید اما انگار سالهاست که درون من مهتابی به وسعت روشنایی فردا هست
حسام الدین شفیعیان
دیرینه کهنی نو میشویم
در کهن خود نو به نو میشویم
درون تاب هنر بر قلم روانه میشویم
شعری درون نو کهن ابیات معاصری در نو میشویم
گاهی همین دو فاصله نو و کهن برای سرودن درون بارانی دریاست
حسام الدین شفیعیان
صلح ماتم زده
شاپرک پر زده
پیانو خاک زده
غمی در دل تاک دور تنیده از خاموشی زده
و پرچمی میان صلح باران زده
حسام الدین شفیعیان
غروب در ماحصل زمین فرو میرود
زمین در طلوع رخ مینماید
میان خورشید و خورشید طلوع و غروب هست
کاج ها تنیده در هم تندباد زندگی
موج موج رنگین کمان زندگی
قابی خالی قابی درون شکستگی زندگی
حسام الدین شفیعیان